۱۱سال پیش
هشت هشت هشتادوهشت چه میکردیم؟خاطره ی ۱۱سال پیش روزای خیلی سخت اميرحسين عزيزم از چهارشنبه هفته پیش تا الان تو تب ميسوزي. جيگر گوشه مامان دو بار به اورژانس برديمت و هر بار دكتر بعد معاينه بهت آمپول پنيسيلين و دگزا تزريق كرد.فدات شم كه چقدر گريه كرد و هق هق كردي منم كه اينقدر نالايق بودم نميتونستم تبت رو پايين بيارم.تا اينكه ديروز ديگه از صبح بي حال افتاده بودي. خاله سميه بابابزرگ و ماماني همه برا پرستاري ازت خونمون جمع شده بودن و با وجود شربت استامينوفن و پاشويه مداوم بازم تبت كم نشد.فقط شير منو ميخوردي و اونم سريع برميگردوندي.تا بالاخره به اصرار خاله نرگس با ماماني برديمت پيش يه پزشك متخصص(هموني كه بهمون ميگفت تا3هفته ديگه نوبت نداريم...